نوراجوننوراجون، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

نفس مامان وبابا

دومین پاییزت به شادی

عزیزم پاییز بهترین فصل زندگیمه چون خدا دختر نازمو تو پاییز بهم داد..خدایاا ممنونم که منو لایق فرشته ی زمینیت دونستیییی     دختر پاییزی مون دوستت داریم هوارتاااااااااااااااااا       ...
31 شهريور 1393

21ماهگیت مبارک

عسیسمممم این روزا هرروز هزاران بار خدارو بابت داشتن گلی مثل شما شکر میکنم....   عزیزم روز به روز شیرین تر میشی ..هرروز کارای جدید یاد میگیری   این ماه از فعلها بیشتر استفاده میکنی..کاملا منظور خودتو میرسونی....میای به من میگی مامانی پاشووووو   منم بهت میگم مامانی برا چی وشما شروع میکنی به زبون ریختن تا منو از جام بلند کنی تا به خواستت برسی   قربونت بشممممم خیلی دوستت دارمممممممممممم   رفتیم خونه دایی محسننن... وشما فقططط شیطونی میکنی چون خونه جدید بود وبرات نااشنا به همه چی دست میزدی منم از ترس اینکه نکنه خدایی نکرده شیشه ای بشکنه وتو پات بره همش دنبالت بودم...دیگه اخر شب من این ش...
31 شهريور 1393

روزهای دلگیر

عزیزدلم این روزا همش بابایی سر کار و..ه....ومن وشما تنهاییم...هرروز سعی میکنم یه کاری بکنم تا شما   حوصلت سرنره.اما خوب دیگه خسته شدم انقد هرروز به این فکر کردم که چه کاری بکنم شما حوضلت سرنره   هیچ کلاسی هم نمیتونم ببرمت.چون اکثر کلاسای خوب به ما دور هستن ومنم تنهایی نمیتونم شما رو به اون کلاسا ببرم وهیچکدوم از دوستات هم همسن وسال شما نیستن...یکیش ده ماه از شما کوچکتره...ویکیش ده ماه از شما بزرگترهههه متاسفانه هنوز کوچولویی وهیچ کلاسی نمیتونم بزارمت.حتی استخر هم نمیتونیم بریم .کاش زودتر یه کوچولو بزرگ بشی تا بتونم راحت دستتو بگیرم وبریم کلاسهای مختلف تا مامان هم انقد نگران اوقات فراغت شما نباشه...در ضمن مامانی داره با...
21 شهريور 1393

بلاچه ی مامان

عزیزم این روزا هرروز بلا تر از دیروز میشی با شیرین زبونیهات همرو عاشق خودت کردی... جدیدا برا هر کلمه ای ها اضافه میکنی..مثلا میگی ابه ها...یا ماکاها...یعنی متکا...عین هندی هاااا هروقت حوصلت سرمیره میگی نانای بزارید بعد همرو مجبور میکنی برات دست یزنن...وهمه در هرشرایطی باید دست بزنن تا برقصی...بعدش میرقصی وبعضا مارو هم بلند میکنی ومیگی پاشوووووو   رفتیم باغ وشما کلی بازی کردی بخاطر این اب بازی دوروز ابریزش بینی داشتی بلاچه...چون باغ یه کم سرد بود     فدای موهای فرفری ت     موهاشو ببین چه خوشمله   واینم خنده موشی نورا عاشق بازی با...
18 شهريور 1393

عروسی دایی جون

مامانی.روز عروسی دایی جون شما صبح با بابا یی رفتین خونه مامان بزرگت.مامان بابایی ومنم رفتم ارایشگاه.وقتی بابایی شمارو اورد ارایشگاه تا یه دستی هم به موهای شما بکشیم.شما خواب بودی اما چون وقت اتلیه داشتیم ودیرمون شده بود باید موهاتون درست میشد...خلاصه وقتی خواب بودی موهاتو درست کردیم..اونجوری که دوست داشتم نشد به خاطر اینکه بیدار نبودی...اما خوب شد..خلاصه تو ارایشگاه بیدار شدی ورفتیم اتلیه اونجا هم چون دیر رسیدیم چند تا بیشتر  عکس ننداختیم...خلاصه رفتیم سالن ..اولاش سرحال بودی   وعمه هات اومدن وبازی کردن باهات...اما دیگه همش بهونه من وگرفتی واز بغل من جایی نمیرفتی...تا بابایی بردتت خونه مامان بزرگت..تا راحت بخوا...
18 شهريور 1393

ادامه

مامانی نمیدونم چرا سیستمم هنگ کرده پشت هم نمیشه نوشت   ودر ادامه   داری فرار میکنی لباس تنت نکنم   دی جی نورا   وموقعهایی که بابابایی میبریمت پارک...کلی دوست پیدا میکنی وبهت کلی خوش میگذره     اینجا هم مثلا داری نماز میخونی..میخوابی رومهر وقایمکی لیس میزنیش    عکست بابابا هم برا افطاری تو باغ ه که ارشیدا خانم دختر عموی بابایی اومده بود.وشما باهم کلی اب بازی کردید شب احیا بیست ویکم ماه رمضان ه که شماهم با ما احیا نگه داشتی...تلویزیونو ببین که اذان صبح ونشون میده اولین بار که دخملی سوار مترو شده وکلی ذوق کرده که از ا...
18 شهريور 1393

خلاصه 17 ...18...19 ماهگی عشقم

عزیزم بازم معذرت میخوام که چهار ماهه برات چیزی ننوشتم    چند روز پیش اومدم کلی نوشتم اما طی یک هنگیدن همش پاک شد...یه ساعت ونیم نوشته بودم اخرش پاک   شد....الانم که دارم مینوسم شما خوابی عسیسم   خوب عزیزم اینا هم عکسای این چند وقته     اینم بازی مورد علاقت تاب تاب اباسی....اگه هم سوار تاب نباشی میای دستمونو میگیری ومیگی تاب تاب اباسی بعد ما باید بگیم خدا مثلا نورا رو نندازی اگه بخوای بندازی که شما انتخاب میکنی بغل کی بیوفتی مثلا.بغل جی جی.زن دایی که شما به خاطر سیمهای ارتودنسیش جی جی صداش میکنی. یا محسن که داییته..به من هم میگی یویااا...و بقیه .مامانو که مامان جونته...ب...
18 شهريور 1393

خاله های مهربون

نورای مامان ...دوستای من وشما اومدن خونمون وشما کلی کیف کردی ...انقد باهاشون بازی کردی که شب زودتر   از همیشه خوابیدی...   اینم عکسشون   از راست خاله نسرین ونهال جون....خاله میترا وادرینا جون....خاله ساناز وسارینا جون   ...
9 شهريور 1393

گردش سه نفره

یه روز جمعه من وشما وبابایی سه تایی رفتیم بیرون... اول رفتیم رستوران غذامونو خوردیم که شما هنوز خواب   بودی...     بعد از ناهار رفتیم رودخونه کن که شما دوست داشتی پاهاتو تو اب کنی...بابای مهربونتم پاهاتو تو اب کرد     ...
9 شهريور 1393